۱۳۸۷ تیر ۶, پنجشنبه

وقتی همه خواب بودند



ساعت که از 00:00 می گذرد،آرامش تمام وجودم را فرا میگیرد.
روزی دیگر به شب رسید و قرار است فردایی در کار باشد.تمام کارهای امروز حال چه خوب و چه بد به پایان رسیدند و باز هم به همان نکته ی همیشگی می رسم. همه چیز تمام می شود،پس چه چیزی می ماند؟
...
وقتی از روزمره گی فاصله می گیرم،وقتی از سر و صدای روز خلاص می شوم،وقتی از روابط اجتماعی
خلاص می شوم،
من کسی دیگرم،کسی که در دنیایی متفاوت زندگییش را ادامه می دهد،دور از تمام
وابستگی ها،وظایف،عواطف،
دور از تمام روابط،
تنهای تنها با خود،
حالا تمام دنیا در دستان من است،
می خواهم دنیا را به نگارش درآورم،
می خواهم تمام دنیا را بخوانم،
ترجیح می دهم کل روز را بخوابم و در عوض سکوت نیمه شب را از دست ندهم،
گاهی آرزو می کنم کاش ماشینی داشتم که کل شب را در اتوبان ها پرسه بزنم،
چیزهایی که در نور روز نمی توان دید ،در تاریکی شب ببینم،بیشتر دقت کنم،کمی دقیق تر گوش بدهم
به صدای جارو ها،قوطی های توی آبراه،صدای ترمزکمی قبل از سرعت گیر،جیر جیر پدال دوچرخه،
"میووووووووووو" ،خنده های شاد جوانکها،قژقژ تخت خواب، صدای جویدن موریانه،
و صدایی که در کودکی بدنم را به لرزه می انداخت: تق تق اشیاء در اثر عمل انبساط!!!
نیمه شب تویی و خودت که می توانید دوتایی به عمق رویا بروید،فردا را رنگ آمیزی کنید،
صبح را از شادابی سیب ایده بگیر، سبز روشنش کن،
ظهر را قرمز کن ،تا بتوانی یک دل سیر بخوری،
بعد از ظهر صورتی ملایم است تا بتوانی آرام با رایحه گلها به خواب بروی،
یک عصر نارنجی و شاد بِرنگ.
غروبت را با آبی ها هماهنگ کن
و هر چه به شب نزدیک تر می روی،تیره ترش کن.
آنقدر تیره و تار،تا به خواب بروی!!!

هیچ نظری موجود نیست: