۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

عجب اتفاقی بود
فک می کردم همیشه این اتفاقا تو فیلما میوفته...
کارمو داده بودم پرینت بگیرن برام
نزدیک مغازه که شدیم مامان جلوتر از جای همیشگی نگه داشت
یه احساسی کردم اگه باور بشه
درو باز کردم و پامو که از ماشین گذاشتم بیرون یه اقایی رو دیدم...
حدود 2.3 ثانیه نگاهامون گره خورد ...ثانیه اول موندم ثانیه دوم نگاهش کردم و شناختمش و ثانیه سوم فکرم کار کرد
ثانیه چهارم نگاهمو ازش کندم...
آقای خواستگار بود...
تنم سرد شده بود و می لرزید..
اصلا فکرشو نمیکردم اینطوری بشه.
...
عجیب بود برام.

۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

به هر کی میگم من دیوانه ام باورش نمیشه!
...پست قبلیم خوندی؟
امروز صبح رفتم و امتحون آیین نامه رو دادم،اونو قبول شدم،با یه غلط...چند ساعت بعد امتحان شهرو دادم...طقلی دختر قبل من هول شد و همه چیو قاطی کرد و راهنما رم یادش رفت!
بعدش من نشستم...هول نبودم همه می گفتن روی صندلی که بشینی تمام بدنت می لرزه و یادت میره...اما نه استرس داشتم...نه یادم رفت.
...
بعدش که اومدم خونه ماشینو برداشتم و با الهام رفتم برای آقای فارسی مربیم شیرینی بردم...بعدش اومدم خونه.
..
شب که شد و مامان گفت مامانبزرگینا تنهان و برم دنبالش گفتم بزار من برم دنبالش و مخالفت نکردن و رفتم دنبالشون...تو راه یهو یه حس بدی بهم دست داد...احساس کردم یه عمره که دارم رانندگی میکنم و انگار نه انگار که امروز قبول شدم...یهو دلم خالی شد و بغضم گرفت...به خودم گفتم زندگی چققققققققققدر پوچ و تو خالیه...فقط یه مدت کوتاه ذوق داشتم.
.
شعر حسین تو ذهنم میپیچه:
پشت این پنجره جزهیچ بزرگ هیچی نیست.

۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

امروز برای اولین بار زندگیم توی یه امتحان مردود شدم!
امتحان آیین نامه؛
نعجبم از رد شدنم نبود...از اطمینانم از خودم بود که اصلا فکرشو نمیکردم!
خوب بود برام...
***
بابا الان زنگ زد گفت خوب شد که قبول نشدی
امروز 13 هُمه و روز نحسیه؛امروز کارا خوب پیش نمیره...
:)
عجب نوشیدنی آرامش بخشی بود...هرچند که اعتقاد ندارم

۱۳۸۷ بهمن ۲۸, دوشنبه

گل گیسو
پری سیما
صفورا
علی
...
آدمهاییین که چند روزی باهاشون زندگی کردم...
نثر این کتاب انقد برام جذاب بود که واقعا با آدماش زندگی کردم...یعنی حتی وقتایی که کتابو نمی خوندم فکر میکردم الان دارن چیکار میکنن؟...قراره چیکار کنن؟...
به نظرم که اصلا جای تعجب نداره که توی یه سال به چاپ دوازدهم برسه...
اگرچه به نظرم نویسنده ناطوردشت رو گذاشته کنار دستش و از روش نوشته(همونجور که خودش تو کتاب این بهتون رو به یه نویسنده دیگه زده بود)...اما اگرم که این کار رو کرده باشه واقعا جای تحسین داره...میشه گفت یه نسخه ی فارسی از ناطور دشت بود که خیلی عالی از آب درش آورده...خوندن داستانهای این ریختی فارسی رو خیلی دوس دارم...
گرمی فضای کار نویسنده,زبون بازی گل گیسو,آرومی پری سما,شیطنت صفورا،منطق علی,ورفتار فکر شده ی نویسنده با گل گیسو که مبادا اشتباهی تو تربیتش باشه...همشون رو دوست دارم...
من دوست د ارم از کتابی که میخونم نهایت لذت روببرم...واسه همین تا می تونم خوندنم رو کش میدم و واسه روزای هفته جیره بندیش می کنم...چون اعتقاد دارم هیچ بار مثل بار اول خوندن یه کتاب خوب لذت نداره.
از روزی که شروع به خوندن این کتاب کردم هر روز به انگشتام و ناخنام نگاه می کنم...
این نویسنده ...
کارش درسته...
هی تنبل نباشین خودتون یه کم برین بگردین اسم کتاب و پیدا کنین!

۱۳۸۷ بهمن ۱, سه‌شنبه

خدا حافظ دو سال

دیروز دوران دوساله فوق دیپلم تمام شد...
شب طبق رسوم با هم خونه ای ها به آخرین گردش رفتیم و هویج بستنی خوردیم و یادگاری خریدیم....
دیشب توی خونه تراژدی راه افتاد،آغوش ها باز شد،اشکها جاری شد و من طبق معمول محکم ایستادم و گریه نکردم،
این موضوع رو دوست ندارم و عمدا جلوی اشکم رو نمیگیرم ،
تازه اینطوری "سنگ" هم نامیده می شوم...
اما مهم نیست..
.انسانیت در اشک نیست...من هم دل مثل دیگران دلم برای این دو سال تنگ میشود...
...
امروز اول بهمن ماه و اولین روز فارق التحصیلیم بود،جالبه که اولین روز ریاست جمهوری آمریکا "باراک حسین اوباما" هم بود...تمام اخبار مراسم تحلیف اوباما رو زنده پخش می کردن...عجب مسئولیتی!
باراک هم مسلمون ،هم سیاه پوست ،هم جوونه!
...
امروز زندگی جدیدم شروع شد...
بابا می گفت زبانت رو حتماً باید ادامه بدی و آیلتس تو بگیری،منم یه کار برات جور می کنم...تویه محیطی که خانم باشن!!!
نگرانی های همیشگی والدین!
...
امروز روند زندگیم عوض می شه...
خدا منو جلو میبره...مطمئنم.
شب خوش
87.11.1
12:02 چهارشنبه.