۱۳۸۸ بهمن ۱۶, جمعه

قبلاً هیچ وقت اینطور نبودم
خوشحال و امیدوار
حتی در انتها هم غمی نمیبینم
برق در چشمانم نشسته
کیان مال من است
...
اما
اما
...
به این هم راضی نمیشوم...
راستی دو روزی است که دارم خاله بازی میکنم
دوست دارم کودک شوم..
چون هم او کودکی ام را دوست میدارد و هم من
و همچنان در این فکرم که وافعا دوست میدارم یا چون او دوست میدارد دوست میدارم.
هر چه باشد
حسی دوست داشتنی ست!
...
ولی در بازی ما او کودک را دوست نمیدارد ...نمیدانم چرا
شاید چون بازی ست...