۱۳۸۷ شهریور ۲۴, یکشنبه

حالم پریشونه

خدایا
اون از خواب دیشب که خودم همه ی دندونامو کشیدم ریختم تو دستشویی
اینم از امروز
دم افطار که با مامان رفته بودیم بیرون
توی پیاده رو...اون مرد...قدش بلند بود...ازقیافش معلوم نبود کجاییه!...پیرهن مشکی تنش بود..ریشم نداشت...
هنوزم که چهرش یادم میاد اشک تو چشام پر میشه
یه قرص نون گرد زده بود زیر بغلش...با همون دست یه کتاب دعا دستش بود...
از کنارمون که رد شد...یه لبخند به من و مامان زد ... رفت
برگشتم دیدم داره دعاشو می خونه و راهشو میره
چشماش خدا
یه جوری بود
نذر می کنم اگه یه بار دیگه ببینمش...
آخ...