۱۳۸۷ شهریور ۲۴, یکشنبه

حالم پریشونه

خدایا
اون از خواب دیشب که خودم همه ی دندونامو کشیدم ریختم تو دستشویی
اینم از امروز
دم افطار که با مامان رفته بودیم بیرون
توی پیاده رو...اون مرد...قدش بلند بود...ازقیافش معلوم نبود کجاییه!...پیرهن مشکی تنش بود..ریشم نداشت...
هنوزم که چهرش یادم میاد اشک تو چشام پر میشه
یه قرص نون گرد زده بود زیر بغلش...با همون دست یه کتاب دعا دستش بود...
از کنارمون که رد شد...یه لبخند به من و مامان زد ... رفت
برگشتم دیدم داره دعاشو می خونه و راهشو میره
چشماش خدا
یه جوری بود
نذر می کنم اگه یه بار دیگه ببینمش...
آخ...

۱۳۸۷ مرداد ۲۷, یکشنبه

برایم دعای باران بخوانید.

این روزها حالم خیلی بد میشود
هیچی روی ریل حرکت نمی کند
....
مادر بزرگ نگاهم می کند، اشک می ریزد،برایم آرزوی خوشبختی می کند و روانه بیمارستان می شود...
*
پیر پسر همسایه زنگ خانه را می زند،از امتحان تافلش می گوید،می گوید اگر دخترخانمتون هم امتحان دارد من می توانم ببرمش،چون قلهک است با هم می رویم که راه طولانی نروید...
*
دوست وطنی در خارجی از امام زمان می گوید و دوست وطنی در داخل می گوید کدام منجی؟؟؟
*
مادر به دنبال مدل روز است و از عقب ماندگی دخترش گلایه می کند.
*
ایرانی ها بلیط المپیک پکن تهیه می کنند و چینی ها به بازارهای ایران می آیند تا دوربین دیجیتال و ام پی فور بخرند!!!
*
فیلمنامه نویسی برای زن فیلمنامه نویسی دیگر فیلمنامه می نویسد.
*
دختر بعد از 7 سال از کم شدن علاقه اش نامه می نویسد و از بی مسئولیتی پسر نگران می شود و می گوید هیچ نمی تواند فکرش را بکند،اما دیگر آن جور دوستش ندارد...
*
نیمه شب مرد پشت کامپیوتر برای دست یافتن به آرامش چه کارها که نمی کند!
*
دخترک ها سهل الوصول شده اند و پسرک ها دست نیافتنی...
*
قیمت قلب تا مرز یک هفته پایین آمده است!!!
*
دیگر هیچ کس هیچ کس را قبول ندارد، حتی آدم خدا را.
*
عقل حرف دل را نمی فهمد،
منطق به احساس راه نمی دهد،
دل فشرده می شود،
عقل نیشخند می زند،
احساس نابود می شود،
حتی چشمها هم به خشکسالی عادت کرده اند...
کاش باران ببارد...
برایم دعای باران بخوانید.

۱۳۸۷ مرداد ۱۵, سه‌شنبه

اوتوبوس

اون روز بازم باید با اتوبوس میرفتم جایی.
تو ایستگاه منتظر بودم که:
"
-وای... بازم از این اتوبوسا ،بازم باید چشم تو چشم یه نفر تا مقصدم میخ بشینم و هی سعی کنم نگاهم رو از نگاهش بگیرم.
فکر نکنم کسی که این اتوبوس رو طراحی کرده هیچ وقت حاضر بشه توی این ردیفی که روبروی هم هستن بشینه و مجبور شه بربر جلوییش رو نیگا کنه.
اما واسه اینکه طاقت تنه های این و اونو نداشتم و از همه مهمتر جای خالی واسه نشستن پیدا کرده بودم تن به اون صندلی دادم.جای شکرش باقیه که هنوز اول صبح بود و کسی تو صندلی جلوم سبز نشده بود.نگام به بیرون بود و پلاک ماشینارو دید می زدم... .
توی ایستگاه بعدی که وایستادیم فهمیدم وقته شه.
بله سوژه اومد،اونم چه سوژه ای، واقعاً تماشایی بود...دختری 27/26 ساله که قد نسباتاً کوتاهی داشت،اما با پاشنه های 10سانتی حسابی این مسئله رو حل کرده بود،اصلاً من از صدای جیلینگ جیلینگ پابندش که از شلوار جین تیره اش بیرون زده بود متوجه حضورش شدم. از مانتوی چین چین خال خالیش که بگذرم،دیگه از شال به رنگ آفتابگردونش که صد در صد با رنگ لاکاش سِت کرده بود و به طور شگفت آوری دور گردن کوتاهش بند کرده بود نمی تونم بگذرم! با خودم داشتم فکر می کردم کیف به این گنده گی رو با چی ها می تونه پر کرده باشه؟
کتاب؟ عمراً!
شلوارک خونه؟ فکر نمی کنم!
روزنامه؟ احتمال داره.
پفک؟ بعید نیست!
...
همه ی این نگاها و حدسا رو توی 20 ثانیه و زیر چشمی انجام دادم.
اتوبوس حرکت کرد و من دنبال بهونه ای بودم تا کله مو پایین نگه دارم ؛تو این جور مواقع موبایل بهترین وسیله است.درش آوردم، این باکسم رو بازکردم و با آرامش دونه به دونه خوندمشون و اضافی ها رو پاک کردم.حالا تو سنت مسیج،حالا درفت، حالا تماس ها، حالا عکس ها...
گیرم 3دقیقه گذشت...بعدش چی؟گذاشتمش تو کیف. وای دیگه بیشتر از این نمی تونم چشامو از این آفتابگردون جلوم بگیرم،
خدای من!!! عجب شاهکاری آفریدی،البته تو آفریدیا، اما خودش تو این آفرینش بیشتر نقش داشته!...یه ژکوند دیگه اینجاست، شرط می بندم تمام رنگهای طبیعت رو می تونی تو این اثر جلوی چشمای من پیدا کنی...ببین با چه ظرافتی و هارمونی بالای چشاشو رنگ گذاشته، سفید ، طلایی، سبز،مسی و ته اش هم یه تیکه قهوه ای کارکرده! می تونم با جرات بگم که بهترین خطاط ها هم نتونن حرف "ر" به این قشنگی رو با این تقارن بالای چشم کسی بکشن !!!
اگه چشاتو تارمی کردی باور کن فکر می کردی که یه سیب سرخ توی دهنش نگه داشته..
آخه من چطور می تونستم از نگاه کردن بهش دست بکشم؟
اگه ارتفاع پف موهاش رو با پاشنش جمع می کردی حدود18/17 سانت می شد و عدد قابل توجه ای بود!
...
بار اول نگاهم با نگاهش درگیر شد و زود چشامو برداشتم؛
دوباره ماشینا وآدمای توی خیابون رو نگاه کردم،میله ی اتوبوس و که یه عالم دست بهش آویزون بود،آدمای توی اتوبوس،لباساشون،
کفشام،
کفشاش،
شلوارش،
مانتوش،
کیفش،
اون شال زردش..
چشماش...
اونم سریع نگاهشو انداخت پایین؛یه صدایی میگفت نگاش کن، تا می تونی نگاش کن...
چشماش..چشمام..چشماش...
وای چرا همه چیز یه هو خاکستری شد؟ جز چشماش؟؟؟
دو تا نقطه ی سیاه وسط دوتا لوزی سفید!
چشماش...چشمام..
حالا اونم فقط به من نگاه می کرد و از من نگاهش رو بر نمی داشت.چشامو تار می کردم ومردمکم رو تنگ و گشاد میکردم.
فقط چشماش...
دیگه حتی هیچ صدایی رو نمیشنیدم،همه ی حس هامو جزبینایی از دست داده بودم.
فقط به یه راه مستقیم که به چشماش ختم می شد دوخته بودم .
یاد یه بازی افتادم،همونی که زل می زدیم به یکی و هر کی چشم برمیداشت میسوخت...من نمی خواستم بازنده باشم،
فقط چشماش...
دنیا وایستاده بود که من برنده بشم... یه حس دیگمم به کار افتاد،
گرما...
چشمام گرم شده بودن،مثل فن کامپیوتر،مثل تلفنی که زیاد باهاش حرف می زنی، مثل موتورماشینی که سربالایی می ره و داغ می کنه... اما من سربالایی نمی رفتم،من مستقیم بودم.تواون لحظه فقط خط راستی که میخورد به یه جفت چشم برام مهم بود...
چشماش...
احساس می کردم که دور چشمم آتیش روشن کردن.رقیبمم قدر بود،اونم حاضر نبود به این سادگیا میدون رو خالی کنه.
گرمم بود،اگه می تونستم چشمای خودم رو ببینم حتم دارم قرمزشده بودن.کم کم رگه های سرخی تو چشماش ظاهر شد،اطرافمون تیره تر می شد و چشمای ما براق تروگرمتر!
چشماش...چشمای سرخش...
کاش یه کی بود تو چشای من فوت کنه، می خواستم ببندمشون تا شاید یه کم آروم بگیرن،اما من تن به باخت نمیدادم.
کم کم تمام رگهاش سرخ شدن و چشماش شد دو کاسه خون،من زل زده بودم به دو تا کاسه خون که داشت قل قل می کرد،داغ بودم،حرارت چشمام به مغزم رسیده بود،دیگه هیچ دستوری نمی داد،فقط می گفت نگاه کن...به چشماش...

به چشماش...
به قل قل اون کاسه ها...
پررررتق...پرررررتق...هوووووف...
وای... آتیش ...
کاسه ها آتیش گرفتن،
خونا پاشیدن روی صورتم،
دختر جیغ می زد و دستشو گذاشته بود رو چشماش،پاشد و جیغ می زد: "سوختم،چشام آتیش گرفت.. این منو سوزوند...این چشامو آتیش زد،"
با اون پاشنه هاش پاهامو لگد کرد وخودشو به طرف بیرون چپوند،یهو دیدم آدما
اومدن طرفم و بازوهام رو گرفتن،منو کشوندن به طرف درو منو انداختن بیرون...
هنوز گیج بودم،
به دختر که جیغ می زد و میدویید طرف پیاده رو نگاه می کردم؛
روی آسفالت دراز شده بودم و بهت زده به اتوبوس نگاه می کردم،
با خودم گفتم که دیگه از اینا سوار نمی شم،
اما احساس کردم یه لبخند احمقانه رو لبمه و به خودم می بالیدم که بازی رو برده بودم!

۱۳۸۷ تیر ۲۵, سه‌شنبه

هدیه

زن که از صبح بیرون از خانه در بازارها گشته بود ،خسته در را باز کرد و وسایل ها رو روی زمین گذاشت و همانجا روی کاناپه ولو شد.گرما خیلی اذیتش کرده بود ولی نای بلند شدن از جایش را نداشت، کمی چشمهایش را روی هم گذاشت وآرام گرفت.
...
در کمد را باز کرد و از زیر موکت کمد کاغذ کادویی را برداشت و روی تخت پهن کرد، پیراهنی را که خریده بود از توی مشماءدرآورد، زیر و رو کرد، قیمتش را از روی مارک کًند،تا کرد و روی کاغذ کادو گذاشت، کاغذ کادو را از دوطرف تا کرد و چسب زد. روی رمان کارتی آویزان کرده بود:" برای همسفرم. بووووووس"
کادو را دوباره توی مشماء گذاشت.
...
"-آقا لطفاً سه تا رز زرد... روبان سفید ببندید."
"- بیا نیوشا، اینو تو بگیر بیار،بابا در و باز کرد ،بده بهش."
...
زن ظرفهای شام رو شست و چایی رو توی سینی گذاشت و برد توی حال،کنار هم نشستند و تلویزیون تماشا کردند.
...
زن حوله اش را کنار در حمام گذاشت و در را نیمه باز گذاشت،
انگار صدای دستگاه اصلاح مرد را که هنوز مشغول تماشای تلویزیون بود آزار میداد، به طرف حمام رفت،در را بست و دوباره برگشت روی کاناپه دراز شد.
...
مرد پشت میز کارش نشسته بود و روزنامه ی عصر را مرور میکرد،
زن حوله را دور سرش پیچیده بود و مقابل آیینه ایستاده بود و ابروهایش را مرتب می کرد، گفت :"من خیلی خسته ام ،نمی آی بخوابی؟"
" میام."
...
زن لباس خوابش را که همیشه در مناسبت های خاص می پوشید به تن کرد،زیر گلویش را با عطر خیس کرد و توی آیینه نگاه کرد،موهایش هنوز نم داشت،شمع های روی میز توالت را روشن کرد و چراغ اتاق را خاموش کرد.
به بهانه ی آب خوردن از اتاق بیرون رفت،مرد را نگاه کرد که غرق "روزنامه ی عصر" شده بود . از یخچال یک لیوان آب برداشت،بعد از خالی شدن لیوان، آن را محکم به طوری که توجه مرد را جلب کند روی میز کوبید،مرد از بالای عینکش نگاهی به زن کرد و وقتی دید اتفاق خاصی برایش نیافتاده دوباره چشم به "روزنامه ی عصر" دوخت.
...
زن رو تخت خواب دراز کشیده بود ،فکر می کرد، پهلو عوض می کرد.
بلند شد و دوباره توی آیینه نگاه کرد ،دست توی موهایش برد،اخم کرد،سوراخ های دماغش را تنگ و گشاد کرد،دوباره زیر گلویش را با عطر خیس کرد،به طرف در رفت و دستش را روی دستگیره گذاشت که یکدفعه صدای ترانه ای را شنید...:"تو از قبیله ی لیلی..من از قبیله ی مجنون.."
باز یاد جوانی هایش افتاده بود،ترانه ای بود که دوران جوانی همیشه زیر لب زمزمه می کرد.
دوباره به طرف تخت خواب برگشت و دراز کشید.
...
"تو از قبیله ی دریا..من از نژاد کویرم..همیشه تشنه و تنها..همیشه بی تو اسیرم.."
چشمهای زن کم کم سنگین شد و به خواب رفت.

۱۳۸۷ تیر ۱۱, سه‌شنبه

نگاه

اتوبوس بین راه نگه داشته بود. صندلی پشت راننده بودیم و از تو پنجره جلو بیرون رو نگاه می کردیم.
روی یک تخت دختر بچه ای با مادرش نشسته بود،بهش خیره شده بودم،به دوستم گفتم چه قیافة بانمکی داره،
چشمای درشت مشکی،بینی کوچیک،لبهای برجسته،یه کلاه طاق دار تنیس قرمز سرش بود و یه بلیز شلوار صورتی باربی تنش کرده بود.
مادرش داشت بهش غذا میداد ،دخترک به یه جا خیره شده بود و فقط دهانش رو باز می کردو قاشق رو می قاپید.
غذا که تموم شد مادر بلند شد و به سمت مغازه رفت،دخترک تنها رو تخت نشسته بود و هنوزم به یه نقطه زل زده بود.
به دوستم گفتم:"طفلی از الآن ببین چجوری رفته تو فکر،فکر می کردم فقط ما ذهنمون خیلی درگیده،بابا باز ما خوب موندیم! تو این سن درگیری داریم،این بچه از الآن چه درگیره!"
مادر اومد و یه بسته پفک داد دستش،اما دخترک هنوزذل زده بود به یه نقطه رو زمین و چشم بر نمیداشت.
حساس شده بودم و برام سوال شده بود که آخه این دختربچه به چی داره انقدر عمیق فکر می کنه؟؟؟
ما از اون چشم بر نمیداشتیم و اون از زمین!
میدیدیم که داره با مادرش صحبت می کنه و لباش تکون می خوره اما هنوزم به اون نقطه لعنتی خیره شده بود،
حدود 10 دقیقه گذشته بود و دیگه داشتم دیونه می شدم و می خواستم برم پایین سرش داد بکشم :" آخه بچه به چی داری اینطوری نگاه می کنی؟؟!!"
یه دفعه مادر از جاش بلند شد،پفک رو از دستش گرفت،یه چیزی گفت و...
دخترک دستهاشو تو هوا تکون تکون داد و دنبال دست مادر گشت،بعد یه کمی تلاش پیداشون کرد ،آروم آروم از جاش بلند شد و محتاطانه قدم اول رو گذاشت و دنبال مادر راه افتاد...
و سکوتی عمیق مثل نگاه دخترک،وجودم رو پر کرد... .

۱۳۸۷ تیر ۸, شنبه

من میگم:
اگه آدما تو جوونی بزرگی کنن،تو بزرگی حتماً جوونی می کنن!

۱۳۸۷ تیر ۶, پنجشنبه

وقتی همه خواب بودند



ساعت که از 00:00 می گذرد،آرامش تمام وجودم را فرا میگیرد.
روزی دیگر به شب رسید و قرار است فردایی در کار باشد.تمام کارهای امروز حال چه خوب و چه بد به پایان رسیدند و باز هم به همان نکته ی همیشگی می رسم. همه چیز تمام می شود،پس چه چیزی می ماند؟
...
وقتی از روزمره گی فاصله می گیرم،وقتی از سر و صدای روز خلاص می شوم،وقتی از روابط اجتماعی
خلاص می شوم،
من کسی دیگرم،کسی که در دنیایی متفاوت زندگییش را ادامه می دهد،دور از تمام
وابستگی ها،وظایف،عواطف،
دور از تمام روابط،
تنهای تنها با خود،
حالا تمام دنیا در دستان من است،
می خواهم دنیا را به نگارش درآورم،
می خواهم تمام دنیا را بخوانم،
ترجیح می دهم کل روز را بخوابم و در عوض سکوت نیمه شب را از دست ندهم،
گاهی آرزو می کنم کاش ماشینی داشتم که کل شب را در اتوبان ها پرسه بزنم،
چیزهایی که در نور روز نمی توان دید ،در تاریکی شب ببینم،بیشتر دقت کنم،کمی دقیق تر گوش بدهم
به صدای جارو ها،قوطی های توی آبراه،صدای ترمزکمی قبل از سرعت گیر،جیر جیر پدال دوچرخه،
"میووووووووووو" ،خنده های شاد جوانکها،قژقژ تخت خواب، صدای جویدن موریانه،
و صدایی که در کودکی بدنم را به لرزه می انداخت: تق تق اشیاء در اثر عمل انبساط!!!
نیمه شب تویی و خودت که می توانید دوتایی به عمق رویا بروید،فردا را رنگ آمیزی کنید،
صبح را از شادابی سیب ایده بگیر، سبز روشنش کن،
ظهر را قرمز کن ،تا بتوانی یک دل سیر بخوری،
بعد از ظهر صورتی ملایم است تا بتوانی آرام با رایحه گلها به خواب بروی،
یک عصر نارنجی و شاد بِرنگ.
غروبت را با آبی ها هماهنگ کن
و هر چه به شب نزدیک تر می روی،تیره ترش کن.
آنقدر تیره و تار،تا به خواب بروی!!!

۱۳۸۷ تیر ۱, شنبه

شنبه روز بدی بود

اول تیر ماه 1387
شنبه بود و تابستان شروع شده بود
امتحان داشتم
صبح بعد از یه خواب بد از خواب بیدار شدم و شروع کردم به خوندن درس (کوفتی) و چیزی شبیه جان دادن
حوالی ساعت 7.5 درسم تمام شد
دیگر جان به لبم رسیده بود و مشت به دیوار می کوفتم و زجه ی "مامانم رو می خوام " سر دادم...
طبق عادت اوقات دلتنگی به کنار پنجره رفتم و به یک عالم آدم بی کار که توی میدان روبروی خانه مشغول بودند نگاه کردم
طاقت نیاوردم و به بیرون زدم
به باجه ی روزنامه فروشی رفتم و مجله ای برداشتم
لوله کردم اش و راه افاتدم
دل نوشته هایم را روی مانتیتور ریختم
...
همه ی اینها گذشت و اولین روز تابستان من شب شد
...
تابستان شروع شده و من نمی دانم چرا اینقدر زود این همه جسد خشکیده روی زمین ولو شده؟؟؟

۱۳۸۷ خرداد ۲۴, جمعه

آهنگThe Words I Love You

به بهانه ی ترانه ای که کریس دی برگ عزیز با گروه آریان اجرا کرده،دوست داشت که ترجمه ی آهنگش رو بنویسم.کریس دی برگ خواننده ی مورد علاقه ی منه ،هم بخاطر صداش و مهمتر به خاطر آهنگ های پر معناش!
به متن آهنگ"The Words I love you" توجه کنید.
There are those who think that love comes with a lifetime guarantee,
بعضی ها عقیده دارند که عشق در طول زندگی ادامه خواهد داشت.
But we know from those around us, that this may
not always be,اما ما از اتفاقاتی که در اطراف می اُفتد می بینیم که همیشه اینطور نیست.
It’s the simple things that come between a father and a son,
ساده ترینش بین پدروپسری اتفاق می افتد که
But when they try to talk, the knives are out before they have begun
قبل از اینکه بخواهند با هم صحبت کنند،شمشیرهایشان را از رو بسته اند.
Well that was me, and I have seen the light that shines for eternity
اما این منم که دیده ام،نوری را که تا ابد خواهد درخشید
Because I learned to say the words “I love you
;”چون من یاد گرفته ام که بگویم:"دوستت دارم."
So many hearts have been broken by the lies of history
چه بسیار قلب هاکه با دروغها در طول تاریخ شکسته اند
And so many arms are still open for that final mystery
و چه بسیار آغوش ها که به افسانه ها اعتقاد دارند،باز مانده اند
.We must show respect for all the rest, and what a man believes,
ما باید به اعتقادات و آیندگان احترام بگذاریم
.And the one who died upon the cross, well he is the one for me
,و کسی که از میانمان رفته است ،هنوز میان ماست
. And he said “Come with me and you will see the light that shines
و او خواهد گفت:"با من بیا و نوری که تا ابدیت خواهد درخشید را ببین،
or eternity, be strong and learn to say the words “I love you
”قوی باش و یاد بگیر که بگویی:"دوستت دارم".
And this endless road that we are on just keeps on going round
و به این راه بی پیان که در آن گذر می کنیم ادامه بده
.But there’s one destination that always is here to be found
اما همیشه راهی هست که خواهی یافت
. So come with me, and you will see the light that shines for eternity
پس با من بیا و نوری که تا ابدیت خواهد درخشید را ببین،
Be strong and learn to say the words “I love you
”قوی باش و یاد بگیر که بگویی:"دوستت دارم".
Be strong and learn to say the words “I love you,” the words “I love you
” قوی باش و یاد بگیر که بگویی:"دوستت دارم".:"دوستت دارم"
The words “I love you,” the words “I love you.
”"دوستت دارم"."دوستت دارم".دوستت دارم"

(دوستان اگر اشتباهی در ترجمه ی آهنگ وجود داشت خوشحال می شم با خبرم کنید.)

۱۳۸۷ خرداد ۲۳, پنجشنبه

از شوق به هوا

به ساعت نگاه میکنم
حدود سه نصف شب است
چشم می بندم تا مباد که چشمانت را
ازیادبرده باشم
وطبق عادت کنار پنجره میروم
سوسوی چند چراغ مهربان
وسایه های کشدار شبگردان خمیده
وخاکستری گسترده بر حاشیه ها
وصدای هیجان انگیز چند سگ
وبانگ آسمانی چند خروس!
از شوق به هوا می پرم چون کودکیم
وخوشحال که هنوز
معمای سبزی رودخانه از دور
برایم حل نشده است.
آری از شوق به هوا می پرم
وخوب میدانم
سال هاست که مرده ام.
(حسین پناهی)
چاقو رو درست گذاشتم وسط کمرش.اول با لبه ی چاقو فشار وارد کردم،اما ففقط خط افتاد،نبرید.نوک چاقو رو فرو کردم توش و یه دور کامل زدمش.با دست نصفشو گرفتم و پبچوندم و کشیدمش بیرون.جدا شد.
قاشق و کردم تو وسطش که خالی شده بود ،با فشار دست قاشق رو دورش می چرخوندم و خالیش می کردم.
کم کم ریش ریش شد و گَسیش زد تو ذوقم.
هسته ی سِفتشو بین دندونام گرفتم و کشیدمش بیرون،خنک و ریش ریش بود.عطر تندش رو هنوزم حس می کنم.کم کم مثل چوب شد.بین پرتقالی روشن و زرد بود. انقدر سفت بود که می شد باهاش یه هسته ی زردآلو رو هم شکوند.
نصف شو نگه داشتم واسه شب ،گذاشتم تو یخچال.
من انبه خیلی دوست دارم!

۱۳۸۷ خرداد ۲۲, چهارشنبه

شنیع ، شنیع ، شنیع...



در باور عشق و شناخت حقیقت آن، مرد ممکن است فریب بخورد؛اما زن...زن حقیقت عشق را زود تشخیص می دهد با حس نیرومند زنی،و اگر دبه درمی آورد از آن است که عشق هم برایش کافی نیست،او بیش از عشق می طلبد،جان تورا.به این طبیعت زن ادیشه کرده است قیس،بسیار،بسیار.سخن نمی گوید و
نمی گوید.می گویدتا نگوید،تا پنهان کند چیزی را در انبوه گفته هایش.و سخن نمی گوید تا گفته باشد نکته ی ناگفته اش را که اگر بر زبان بیاورد،یقین دارد محال به نظر خواهد رسید.پس فقط بُق می کند و خاموش می ماند.
اما در نهان می گوید دوستم بدار!دوستش می داری،می گوید نه؛دوستم بدار!دوستش می داری.می گوید نه،خیلی دوستم بدار!خیلی دوستش می داری.اما این کافی نیست .می گوید خیلی،خیلی،خیلی دوستم بدار!خیلی خیلی خیلی دوستش می داری.اما نه !ناگفته می گوید جانت را می خواهم ؛برایم بمیر!
سر می گذاری و برایش میمیری.جخ شیون می کند و به فغان در می آید ،کنار افتاده ی تو زانو می زند ،سرت را میان دستها بر زانو می گیرد و نعره زند که نمی خواستم بمیری،نمی خواستم.برخیز،برخیز و برایم بمیر!
دم که بر می آوری و ضربان نبضت را زیر انگشنتانش احساس می کند،بارقه ی امید در چشمانش می درخشد که بازهم ،بار دیگر تو هستی،تو زنده ای که برایش بمیری{.......}عشق در پشت سیمای درخشانش یک غول دگرکش نهفته دارد.هیچ کس نباد برای تو الا من.ناگفته ی زن به مردی که می ستاید ،چنین است.
هیچ کس به جز من.!!!

هیچ کس به جز من!!!


دیگه طاقت اونجا رو نداشتم.
من حتی طاقت کامنت دیگران و نداشتم.
اساس ویرانه ام را برداشتم تا به این جا بیام و نبینی که میبینم!


من طاقت من رو هم نداشتم!

(متن بالا: سلوک/محمود دولت آبادی)

شروع شد!!!