۱۳۸۷ تیر ۲۵, سه‌شنبه

هدیه

زن که از صبح بیرون از خانه در بازارها گشته بود ،خسته در را باز کرد و وسایل ها رو روی زمین گذاشت و همانجا روی کاناپه ولو شد.گرما خیلی اذیتش کرده بود ولی نای بلند شدن از جایش را نداشت، کمی چشمهایش را روی هم گذاشت وآرام گرفت.
...
در کمد را باز کرد و از زیر موکت کمد کاغذ کادویی را برداشت و روی تخت پهن کرد، پیراهنی را که خریده بود از توی مشماءدرآورد، زیر و رو کرد، قیمتش را از روی مارک کًند،تا کرد و روی کاغذ کادو گذاشت، کاغذ کادو را از دوطرف تا کرد و چسب زد. روی رمان کارتی آویزان کرده بود:" برای همسفرم. بووووووس"
کادو را دوباره توی مشماء گذاشت.
...
"-آقا لطفاً سه تا رز زرد... روبان سفید ببندید."
"- بیا نیوشا، اینو تو بگیر بیار،بابا در و باز کرد ،بده بهش."
...
زن ظرفهای شام رو شست و چایی رو توی سینی گذاشت و برد توی حال،کنار هم نشستند و تلویزیون تماشا کردند.
...
زن حوله اش را کنار در حمام گذاشت و در را نیمه باز گذاشت،
انگار صدای دستگاه اصلاح مرد را که هنوز مشغول تماشای تلویزیون بود آزار میداد، به طرف حمام رفت،در را بست و دوباره برگشت روی کاناپه دراز شد.
...
مرد پشت میز کارش نشسته بود و روزنامه ی عصر را مرور میکرد،
زن حوله را دور سرش پیچیده بود و مقابل آیینه ایستاده بود و ابروهایش را مرتب می کرد، گفت :"من خیلی خسته ام ،نمی آی بخوابی؟"
" میام."
...
زن لباس خوابش را که همیشه در مناسبت های خاص می پوشید به تن کرد،زیر گلویش را با عطر خیس کرد و توی آیینه نگاه کرد،موهایش هنوز نم داشت،شمع های روی میز توالت را روشن کرد و چراغ اتاق را خاموش کرد.
به بهانه ی آب خوردن از اتاق بیرون رفت،مرد را نگاه کرد که غرق "روزنامه ی عصر" شده بود . از یخچال یک لیوان آب برداشت،بعد از خالی شدن لیوان، آن را محکم به طوری که توجه مرد را جلب کند روی میز کوبید،مرد از بالای عینکش نگاهی به زن کرد و وقتی دید اتفاق خاصی برایش نیافتاده دوباره چشم به "روزنامه ی عصر" دوخت.
...
زن رو تخت خواب دراز کشیده بود ،فکر می کرد، پهلو عوض می کرد.
بلند شد و دوباره توی آیینه نگاه کرد ،دست توی موهایش برد،اخم کرد،سوراخ های دماغش را تنگ و گشاد کرد،دوباره زیر گلویش را با عطر خیس کرد،به طرف در رفت و دستش را روی دستگیره گذاشت که یکدفعه صدای ترانه ای را شنید...:"تو از قبیله ی لیلی..من از قبیله ی مجنون.."
باز یاد جوانی هایش افتاده بود،ترانه ای بود که دوران جوانی همیشه زیر لب زمزمه می کرد.
دوباره به طرف تخت خواب برگشت و دراز کشید.
...
"تو از قبیله ی دریا..من از نژاد کویرم..همیشه تشنه و تنها..همیشه بی تو اسیرم.."
چشمهای زن کم کم سنگین شد و به خواب رفت.

۱۳۸۷ تیر ۱۱, سه‌شنبه

نگاه

اتوبوس بین راه نگه داشته بود. صندلی پشت راننده بودیم و از تو پنجره جلو بیرون رو نگاه می کردیم.
روی یک تخت دختر بچه ای با مادرش نشسته بود،بهش خیره شده بودم،به دوستم گفتم چه قیافة بانمکی داره،
چشمای درشت مشکی،بینی کوچیک،لبهای برجسته،یه کلاه طاق دار تنیس قرمز سرش بود و یه بلیز شلوار صورتی باربی تنش کرده بود.
مادرش داشت بهش غذا میداد ،دخترک به یه جا خیره شده بود و فقط دهانش رو باز می کردو قاشق رو می قاپید.
غذا که تموم شد مادر بلند شد و به سمت مغازه رفت،دخترک تنها رو تخت نشسته بود و هنوزم به یه نقطه زل زده بود.
به دوستم گفتم:"طفلی از الآن ببین چجوری رفته تو فکر،فکر می کردم فقط ما ذهنمون خیلی درگیده،بابا باز ما خوب موندیم! تو این سن درگیری داریم،این بچه از الآن چه درگیره!"
مادر اومد و یه بسته پفک داد دستش،اما دخترک هنوزذل زده بود به یه نقطه رو زمین و چشم بر نمیداشت.
حساس شده بودم و برام سوال شده بود که آخه این دختربچه به چی داره انقدر عمیق فکر می کنه؟؟؟
ما از اون چشم بر نمیداشتیم و اون از زمین!
میدیدیم که داره با مادرش صحبت می کنه و لباش تکون می خوره اما هنوزم به اون نقطه لعنتی خیره شده بود،
حدود 10 دقیقه گذشته بود و دیگه داشتم دیونه می شدم و می خواستم برم پایین سرش داد بکشم :" آخه بچه به چی داری اینطوری نگاه می کنی؟؟!!"
یه دفعه مادر از جاش بلند شد،پفک رو از دستش گرفت،یه چیزی گفت و...
دخترک دستهاشو تو هوا تکون تکون داد و دنبال دست مادر گشت،بعد یه کمی تلاش پیداشون کرد ،آروم آروم از جاش بلند شد و محتاطانه قدم اول رو گذاشت و دنبال مادر راه افتاد...
و سکوتی عمیق مثل نگاه دخترک،وجودم رو پر کرد... .