۱۳۸۷ خرداد ۲۲, چهارشنبه

شنیع ، شنیع ، شنیع...



در باور عشق و شناخت حقیقت آن، مرد ممکن است فریب بخورد؛اما زن...زن حقیقت عشق را زود تشخیص می دهد با حس نیرومند زنی،و اگر دبه درمی آورد از آن است که عشق هم برایش کافی نیست،او بیش از عشق می طلبد،جان تورا.به این طبیعت زن ادیشه کرده است قیس،بسیار،بسیار.سخن نمی گوید و
نمی گوید.می گویدتا نگوید،تا پنهان کند چیزی را در انبوه گفته هایش.و سخن نمی گوید تا گفته باشد نکته ی ناگفته اش را که اگر بر زبان بیاورد،یقین دارد محال به نظر خواهد رسید.پس فقط بُق می کند و خاموش می ماند.
اما در نهان می گوید دوستم بدار!دوستش می داری،می گوید نه؛دوستم بدار!دوستش می داری.می گوید نه،خیلی دوستم بدار!خیلی دوستش می داری.اما این کافی نیست .می گوید خیلی،خیلی،خیلی دوستم بدار!خیلی خیلی خیلی دوستش می داری.اما نه !ناگفته می گوید جانت را می خواهم ؛برایم بمیر!
سر می گذاری و برایش میمیری.جخ شیون می کند و به فغان در می آید ،کنار افتاده ی تو زانو می زند ،سرت را میان دستها بر زانو می گیرد و نعره زند که نمی خواستم بمیری،نمی خواستم.برخیز،برخیز و برایم بمیر!
دم که بر می آوری و ضربان نبضت را زیر انگشنتانش احساس می کند،بارقه ی امید در چشمانش می درخشد که بازهم ،بار دیگر تو هستی،تو زنده ای که برایش بمیری{.......}عشق در پشت سیمای درخشانش یک غول دگرکش نهفته دارد.هیچ کس نباد برای تو الا من.ناگفته ی زن به مردی که می ستاید ،چنین است.
هیچ کس به جز من.!!!

هیچ کس به جز من!!!


دیگه طاقت اونجا رو نداشتم.
من حتی طاقت کامنت دیگران و نداشتم.
اساس ویرانه ام را برداشتم تا به این جا بیام و نبینی که میبینم!


من طاقت من رو هم نداشتم!

(متن بالا: سلوک/محمود دولت آبادی)

هیچ نظری موجود نیست: