۱۳۸۷ مرداد ۲۷, یکشنبه

برایم دعای باران بخوانید.

این روزها حالم خیلی بد میشود
هیچی روی ریل حرکت نمی کند
....
مادر بزرگ نگاهم می کند، اشک می ریزد،برایم آرزوی خوشبختی می کند و روانه بیمارستان می شود...
*
پیر پسر همسایه زنگ خانه را می زند،از امتحان تافلش می گوید،می گوید اگر دخترخانمتون هم امتحان دارد من می توانم ببرمش،چون قلهک است با هم می رویم که راه طولانی نروید...
*
دوست وطنی در خارجی از امام زمان می گوید و دوست وطنی در داخل می گوید کدام منجی؟؟؟
*
مادر به دنبال مدل روز است و از عقب ماندگی دخترش گلایه می کند.
*
ایرانی ها بلیط المپیک پکن تهیه می کنند و چینی ها به بازارهای ایران می آیند تا دوربین دیجیتال و ام پی فور بخرند!!!
*
فیلمنامه نویسی برای زن فیلمنامه نویسی دیگر فیلمنامه می نویسد.
*
دختر بعد از 7 سال از کم شدن علاقه اش نامه می نویسد و از بی مسئولیتی پسر نگران می شود و می گوید هیچ نمی تواند فکرش را بکند،اما دیگر آن جور دوستش ندارد...
*
نیمه شب مرد پشت کامپیوتر برای دست یافتن به آرامش چه کارها که نمی کند!
*
دخترک ها سهل الوصول شده اند و پسرک ها دست نیافتنی...
*
قیمت قلب تا مرز یک هفته پایین آمده است!!!
*
دیگر هیچ کس هیچ کس را قبول ندارد، حتی آدم خدا را.
*
عقل حرف دل را نمی فهمد،
منطق به احساس راه نمی دهد،
دل فشرده می شود،
عقل نیشخند می زند،
احساس نابود می شود،
حتی چشمها هم به خشکسالی عادت کرده اند...
کاش باران ببارد...
برایم دعای باران بخوانید.

۱۳۸۷ مرداد ۱۵, سه‌شنبه

اوتوبوس

اون روز بازم باید با اتوبوس میرفتم جایی.
تو ایستگاه منتظر بودم که:
"
-وای... بازم از این اتوبوسا ،بازم باید چشم تو چشم یه نفر تا مقصدم میخ بشینم و هی سعی کنم نگاهم رو از نگاهش بگیرم.
فکر نکنم کسی که این اتوبوس رو طراحی کرده هیچ وقت حاضر بشه توی این ردیفی که روبروی هم هستن بشینه و مجبور شه بربر جلوییش رو نیگا کنه.
اما واسه اینکه طاقت تنه های این و اونو نداشتم و از همه مهمتر جای خالی واسه نشستن پیدا کرده بودم تن به اون صندلی دادم.جای شکرش باقیه که هنوز اول صبح بود و کسی تو صندلی جلوم سبز نشده بود.نگام به بیرون بود و پلاک ماشینارو دید می زدم... .
توی ایستگاه بعدی که وایستادیم فهمیدم وقته شه.
بله سوژه اومد،اونم چه سوژه ای، واقعاً تماشایی بود...دختری 27/26 ساله که قد نسباتاً کوتاهی داشت،اما با پاشنه های 10سانتی حسابی این مسئله رو حل کرده بود،اصلاً من از صدای جیلینگ جیلینگ پابندش که از شلوار جین تیره اش بیرون زده بود متوجه حضورش شدم. از مانتوی چین چین خال خالیش که بگذرم،دیگه از شال به رنگ آفتابگردونش که صد در صد با رنگ لاکاش سِت کرده بود و به طور شگفت آوری دور گردن کوتاهش بند کرده بود نمی تونم بگذرم! با خودم داشتم فکر می کردم کیف به این گنده گی رو با چی ها می تونه پر کرده باشه؟
کتاب؟ عمراً!
شلوارک خونه؟ فکر نمی کنم!
روزنامه؟ احتمال داره.
پفک؟ بعید نیست!
...
همه ی این نگاها و حدسا رو توی 20 ثانیه و زیر چشمی انجام دادم.
اتوبوس حرکت کرد و من دنبال بهونه ای بودم تا کله مو پایین نگه دارم ؛تو این جور مواقع موبایل بهترین وسیله است.درش آوردم، این باکسم رو بازکردم و با آرامش دونه به دونه خوندمشون و اضافی ها رو پاک کردم.حالا تو سنت مسیج،حالا درفت، حالا تماس ها، حالا عکس ها...
گیرم 3دقیقه گذشت...بعدش چی؟گذاشتمش تو کیف. وای دیگه بیشتر از این نمی تونم چشامو از این آفتابگردون جلوم بگیرم،
خدای من!!! عجب شاهکاری آفریدی،البته تو آفریدیا، اما خودش تو این آفرینش بیشتر نقش داشته!...یه ژکوند دیگه اینجاست، شرط می بندم تمام رنگهای طبیعت رو می تونی تو این اثر جلوی چشمای من پیدا کنی...ببین با چه ظرافتی و هارمونی بالای چشاشو رنگ گذاشته، سفید ، طلایی، سبز،مسی و ته اش هم یه تیکه قهوه ای کارکرده! می تونم با جرات بگم که بهترین خطاط ها هم نتونن حرف "ر" به این قشنگی رو با این تقارن بالای چشم کسی بکشن !!!
اگه چشاتو تارمی کردی باور کن فکر می کردی که یه سیب سرخ توی دهنش نگه داشته..
آخه من چطور می تونستم از نگاه کردن بهش دست بکشم؟
اگه ارتفاع پف موهاش رو با پاشنش جمع می کردی حدود18/17 سانت می شد و عدد قابل توجه ای بود!
...
بار اول نگاهم با نگاهش درگیر شد و زود چشامو برداشتم؛
دوباره ماشینا وآدمای توی خیابون رو نگاه کردم،میله ی اتوبوس و که یه عالم دست بهش آویزون بود،آدمای توی اتوبوس،لباساشون،
کفشام،
کفشاش،
شلوارش،
مانتوش،
کیفش،
اون شال زردش..
چشماش...
اونم سریع نگاهشو انداخت پایین؛یه صدایی میگفت نگاش کن، تا می تونی نگاش کن...
چشماش..چشمام..چشماش...
وای چرا همه چیز یه هو خاکستری شد؟ جز چشماش؟؟؟
دو تا نقطه ی سیاه وسط دوتا لوزی سفید!
چشماش...چشمام..
حالا اونم فقط به من نگاه می کرد و از من نگاهش رو بر نمی داشت.چشامو تار می کردم ومردمکم رو تنگ و گشاد میکردم.
فقط چشماش...
دیگه حتی هیچ صدایی رو نمیشنیدم،همه ی حس هامو جزبینایی از دست داده بودم.
فقط به یه راه مستقیم که به چشماش ختم می شد دوخته بودم .
یاد یه بازی افتادم،همونی که زل می زدیم به یکی و هر کی چشم برمیداشت میسوخت...من نمی خواستم بازنده باشم،
فقط چشماش...
دنیا وایستاده بود که من برنده بشم... یه حس دیگمم به کار افتاد،
گرما...
چشمام گرم شده بودن،مثل فن کامپیوتر،مثل تلفنی که زیاد باهاش حرف می زنی، مثل موتورماشینی که سربالایی می ره و داغ می کنه... اما من سربالایی نمی رفتم،من مستقیم بودم.تواون لحظه فقط خط راستی که میخورد به یه جفت چشم برام مهم بود...
چشماش...
احساس می کردم که دور چشمم آتیش روشن کردن.رقیبمم قدر بود،اونم حاضر نبود به این سادگیا میدون رو خالی کنه.
گرمم بود،اگه می تونستم چشمای خودم رو ببینم حتم دارم قرمزشده بودن.کم کم رگه های سرخی تو چشماش ظاهر شد،اطرافمون تیره تر می شد و چشمای ما براق تروگرمتر!
چشماش...چشمای سرخش...
کاش یه کی بود تو چشای من فوت کنه، می خواستم ببندمشون تا شاید یه کم آروم بگیرن،اما من تن به باخت نمیدادم.
کم کم تمام رگهاش سرخ شدن و چشماش شد دو کاسه خون،من زل زده بودم به دو تا کاسه خون که داشت قل قل می کرد،داغ بودم،حرارت چشمام به مغزم رسیده بود،دیگه هیچ دستوری نمی داد،فقط می گفت نگاه کن...به چشماش...

به چشماش...
به قل قل اون کاسه ها...
پررررتق...پرررررتق...هوووووف...
وای... آتیش ...
کاسه ها آتیش گرفتن،
خونا پاشیدن روی صورتم،
دختر جیغ می زد و دستشو گذاشته بود رو چشماش،پاشد و جیغ می زد: "سوختم،چشام آتیش گرفت.. این منو سوزوند...این چشامو آتیش زد،"
با اون پاشنه هاش پاهامو لگد کرد وخودشو به طرف بیرون چپوند،یهو دیدم آدما
اومدن طرفم و بازوهام رو گرفتن،منو کشوندن به طرف درو منو انداختن بیرون...
هنوز گیج بودم،
به دختر که جیغ می زد و میدویید طرف پیاده رو نگاه می کردم؛
روی آسفالت دراز شده بودم و بهت زده به اتوبوس نگاه می کردم،
با خودم گفتم که دیگه از اینا سوار نمی شم،
اما احساس کردم یه لبخند احمقانه رو لبمه و به خودم می بالیدم که بازی رو برده بودم!