۱۳۸۷ تیر ۱, شنبه

شنبه روز بدی بود

اول تیر ماه 1387
شنبه بود و تابستان شروع شده بود
امتحان داشتم
صبح بعد از یه خواب بد از خواب بیدار شدم و شروع کردم به خوندن درس (کوفتی) و چیزی شبیه جان دادن
حوالی ساعت 7.5 درسم تمام شد
دیگر جان به لبم رسیده بود و مشت به دیوار می کوفتم و زجه ی "مامانم رو می خوام " سر دادم...
طبق عادت اوقات دلتنگی به کنار پنجره رفتم و به یک عالم آدم بی کار که توی میدان روبروی خانه مشغول بودند نگاه کردم
طاقت نیاوردم و به بیرون زدم
به باجه ی روزنامه فروشی رفتم و مجله ای برداشتم
لوله کردم اش و راه افاتدم
دل نوشته هایم را روی مانتیتور ریختم
...
همه ی اینها گذشت و اولین روز تابستان من شب شد
...
تابستان شروع شده و من نمی دانم چرا اینقدر زود این همه جسد خشکیده روی زمین ولو شده؟؟؟

هیچ نظری موجود نیست: