۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

به هر کی میگم من دیوانه ام باورش نمیشه!
...پست قبلیم خوندی؟
امروز صبح رفتم و امتحون آیین نامه رو دادم،اونو قبول شدم،با یه غلط...چند ساعت بعد امتحان شهرو دادم...طقلی دختر قبل من هول شد و همه چیو قاطی کرد و راهنما رم یادش رفت!
بعدش من نشستم...هول نبودم همه می گفتن روی صندلی که بشینی تمام بدنت می لرزه و یادت میره...اما نه استرس داشتم...نه یادم رفت.
...
بعدش که اومدم خونه ماشینو برداشتم و با الهام رفتم برای آقای فارسی مربیم شیرینی بردم...بعدش اومدم خونه.
..
شب که شد و مامان گفت مامانبزرگینا تنهان و برم دنبالش گفتم بزار من برم دنبالش و مخالفت نکردن و رفتم دنبالشون...تو راه یهو یه حس بدی بهم دست داد...احساس کردم یه عمره که دارم رانندگی میکنم و انگار نه انگار که امروز قبول شدم...یهو دلم خالی شد و بغضم گرفت...به خودم گفتم زندگی چققققققققققدر پوچ و تو خالیه...فقط یه مدت کوتاه ذوق داشتم.
.
شعر حسین تو ذهنم میپیچه:
پشت این پنجره جزهیچ بزرگ هیچی نیست.

هیچ نظری موجود نیست: