۱۳۸۹ مهر ۱۱, یکشنبه

پیرمرد های کاموایی

پیرمرد های کاموایی

در یک صبح دم تابستانی که هوا،

به غبار زرد رنگ غریبی آلوده بود

و شهر

بوی سنگسن هندوانه و شبدر خرد شده میداد،

دو پیرمرد استخوانی که هر دو

موی سرشان را ناشیانه شانه کرده بودند،

تنها و بی حواس و پابرهنه به ایوان ها آمدند!

آن ها بدون اینکه اسم خود را به یاد داشته باشند،یکی در ایوان طبقه اول

و دیگری در ایوان طبقه دوم یک ساختمان گنجشکی رنگ،

دل تنگ نشستند!

آن ها سعی کردند با کشیدن موی سر به خصوص ریش خود و روشن دیدن نوک بینی،

به خاطرات سردرگم تقریبا کور گذشته فکر نکنند...

اما برای هیچ کدامشان میسر نبود!

پیرمرد سرخ رنگی که در ایوان طبقه دوم نشسته بود،

برای لحظه یی حس کرد که پاهایش سنگین تر شده اند!

او نسیم را می شناخت و به آن اطمینان عاطفی داشت!

برای اینکه دهانش خشک نشود و پاهایش ورم نکند،

گره انتهایی پاهایش را باز کرده و

هر دو پا را از نرده آویزان کرد

تا هوایی خورده باشند!

پیرمرد سبزی که در ایوان طبقه اول نشسته بود،

غرق در حس ته نشین شده ی عشق و

غریزه ای که هیچ عضوی از اعضایش را آشفته نمی کرد!

بی حوصله،در انتهای نگاه مه آلود خود،

در دشتی مالامال از سوزن های بزرگ

به تشییع جنازه ی پیرزنی که او را بدون تابوت می بردند،

کمی فکر کرد...

بعد چند بار با انگشت،

روی زمین سخت ایوان،

علامت +کشید و چند بار انگشتانش

را در کف دست خواباند

و بعد برای اینکه عرق کف دستش خشک شود،

آن را در هوا تکان داد!

در آن لحظه بی آنکه خود ببیند!

دستش در هوا به نخی برخورد کرد!

او بنا به طبیعت همیشه گی

- که چوب کبریت ها را می جوید –

نخ را گرفتُ کشیدُ کشیدُ کشید...

تا اولین خمیازه و سر گیجه که نشانه ی رسیدن شب بود،

کارش به کشیدن و گلوله کردن کاموای قرمز گذشت!

او خوشحال بود که آن روز را به هیچ چیز فکر نکرده بود

و هیچ وقت هم نفهمید،

که پیره مرد سرخ رنگی در ایوان طبقه دوم

آرام

آرام

محو شده است!

...

من آخر یه روز اینو نقاشی میکنم.


حسین پناهی

هیچ نظری موجود نیست: