۱۳۸۷ تیر ۱۱, سه‌شنبه

نگاه

اتوبوس بین راه نگه داشته بود. صندلی پشت راننده بودیم و از تو پنجره جلو بیرون رو نگاه می کردیم.
روی یک تخت دختر بچه ای با مادرش نشسته بود،بهش خیره شده بودم،به دوستم گفتم چه قیافة بانمکی داره،
چشمای درشت مشکی،بینی کوچیک،لبهای برجسته،یه کلاه طاق دار تنیس قرمز سرش بود و یه بلیز شلوار صورتی باربی تنش کرده بود.
مادرش داشت بهش غذا میداد ،دخترک به یه جا خیره شده بود و فقط دهانش رو باز می کردو قاشق رو می قاپید.
غذا که تموم شد مادر بلند شد و به سمت مغازه رفت،دخترک تنها رو تخت نشسته بود و هنوزم به یه نقطه زل زده بود.
به دوستم گفتم:"طفلی از الآن ببین چجوری رفته تو فکر،فکر می کردم فقط ما ذهنمون خیلی درگیده،بابا باز ما خوب موندیم! تو این سن درگیری داریم،این بچه از الآن چه درگیره!"
مادر اومد و یه بسته پفک داد دستش،اما دخترک هنوزذل زده بود به یه نقطه رو زمین و چشم بر نمیداشت.
حساس شده بودم و برام سوال شده بود که آخه این دختربچه به چی داره انقدر عمیق فکر می کنه؟؟؟
ما از اون چشم بر نمیداشتیم و اون از زمین!
میدیدیم که داره با مادرش صحبت می کنه و لباش تکون می خوره اما هنوزم به اون نقطه لعنتی خیره شده بود،
حدود 10 دقیقه گذشته بود و دیگه داشتم دیونه می شدم و می خواستم برم پایین سرش داد بکشم :" آخه بچه به چی داری اینطوری نگاه می کنی؟؟!!"
یه دفعه مادر از جاش بلند شد،پفک رو از دستش گرفت،یه چیزی گفت و...
دخترک دستهاشو تو هوا تکون تکون داد و دنبال دست مادر گشت،بعد یه کمی تلاش پیداشون کرد ،آروم آروم از جاش بلند شد و محتاطانه قدم اول رو گذاشت و دنبال مادر راه افتاد...
و سکوتی عمیق مثل نگاه دخترک،وجودم رو پر کرد... .

۱ نظر:

Abbas riazi گفت...

salam
mamnoon ke sar zadi
khoob minevisi
movaffagh bashi